رفیقی از من خواست
تا در یک ترانه معنا کنم در ایران،
افغان را…»
وجودم را، ترس گرفت
با حس غریب..
دل سکوت را بر نتافت،
قلم سُر خورد و-
دست لرزید….
در اوج بی کسی
به دور از درس و تحصیل
گل می فروخت،
نازنین دختر افغان
*بیخیال از درد
بیخیال از رنج
آهای نازنین دختر افغان
بگو از دل چی می دانی
بگو از عشق
*از آرامش شب،
آنجا که صداهای
ناهنجار نمی ترساند.تو را
*از تنهائی وسکوت ،
لبخند بدور از غم
بگو از آنچه که می دانی.
بر خاست صدای گرم و با لطافت
با خودبرد دل و- هوش را
وجودم را لرزانید
نازنین دختر افغان
“از آن روز
که در صف خرید نان بیرونم انداختند
و من چون سنگ بی صدا رفتم
می دانم که باید گفت
از این شهر پر از رنج
پا به پای وحشت و ترس
در این ملک غریب و پر از مسافر
با چشمان پر از اشک
“بگویم از ترس،
بگویم از درد
بگویم از آه و فغان زخمهای به جا مانده در دل”
اشک از چشم دختر گل فروش
همچنان باران تند و بی امان.
در این لحظه
که من بودم مرده از شرم
ناگهان،
بجای دختر افغان از دور
سکوت را شکست مرد تنومند افغان
“در طول روز کار،.کار
مزدی به صد طعنه
شکنجه یست با سُفری از
تلیت کولا با نانهای قاق”
اشک بود شرم بود
که وجودم را با خود می برد
به ناآگاه بغض دختر افغان شکست
صدا کشید.
چون پرنده بال شکست.
با بغض گلوگیر داغ
“شنیدی ؟
که مرد افغان از چوب بست،
بلندکار فرو افتاد
بی خبر از فامیل
در میان سیمان و بتون
شده جزی از دیوار
شنیدی سر بیچاره پدر دختر افغان
دزد دزد تهمت ناق کردند
با دست بند پلیس او را سوی زندان بردند
شنیدی از مدرسه
فریاد افغان افغان،
برادر دختر گل فروش را
از کلاس درس بیرون انداختند
منم کارگر افغانستانی
با گریز از جنگ،
اسیر رنج و درد
در این ملک مسافر
روزی به صد طعنه گرفتار
خسته ام از زندگی
بنویس به نام من«دخترافغان»
که روزی ما ستون بیانصافی را خواهیم شکست
“جارو خواهیم کرد جهل را،
بساط نابرابری را “
تصوری ار رنج و درد ما
تصوری از فتح فردای ما
خودت بهتر می دانی
که روزی همچون عقاب
ماپر می کشیم. در اوج پرواز
فتح می کنیم آسمانها را
تو نیز همگام با ما،
بنویس حدیث عشق زندگی را
با نام « نازنین دختر افغان»……
۲۹ آگوست ۲۰۱۳ شمی صلواتی