فریدریش انگلس: پيشنويس نامه به مارگرت هارکنِس
آوريل ١٨٨٨
ترجمه از ناصر شیشه گر
خانم هارکنِس عزيز، از شما بابت ارسال دختر شهرى تان براى من توسط آقايان ويزهتلّى بسيار تشکر میکنم. آن را با لذت و اشتياق فراوان خواندم. همانطور که دوستم آيشهف، مترجم کتاب شما، گفته جداً ein kleines Kunstwerk [يک اثر هنرى کوچک] است، و چيزى که براى شما خشنودکننده خواهد بود، اين است که او به گفتۀ خود افزوده که در نتيجه ترجمۀ او بايستی تقريباً مو به مو باشد، زيرا هرگونه حذف و يا دستکارى فقط ارزش قسمتی از متن اصلى را از بين میبرد.
چيزى که در داستان شما علاوه بر حقیقت رئاليستىاش بيش از همه براى من جذاب بود اين است که شهامت هنرمند راستين را به نمايش میگذارد. نه تنها در روشى که شما، متضاد با [روش] اشخاص محترمِ پرافاده، به سپاه رستگاری میپردازيد، که این اشخاص شايد براى اولين بار از قصۀ شما پى ببرند که چرا سپاه رستگارى چنين نفوذى روى تودههاى مردم دارد ــ بلکه عمدتاً در شيوۀ ساده و بىپيرايه ئى که شما در آن داستان بسیار قديمىِ دختر کارگرى را که توسط مردی بورژوا اغفال شد موضوع محورىِ تمامِ کتاب قرار میدهيد. یک نويسندۀ متوسط الحال [در چنین موقعیتی] ناچار میشد که اين خصوصيتِ پيش پا افتاده برای طرح داستان را با يک خروار پيچيدگى و تزيين تصنعى بپوشاند، با اين حال از اینکه عاقبت قصدش آشکار شود گريزى نمیداشت. شما احساس کرديد که از عهدۀ تعريف داستانی قديمى برمیاييد، چون به سادگى با تعريف آن مطابق با حقيقت میتوانيد آن را به صورت داستان تازه ئى درآوريد.
آقاى آرتور گرنت شما شاهکار است.
اگر چیزی برای انتقاد داشته باشم، شايد این باشد که با اين همه اين داستان به قدر کافى رئاليستى نيست. رئاليسم، از نظر من، علاوه بر حقیقی بودن جزئيات، دلالت دارد بر بازآفرینی شخصیتهای نوعى در شرايط نوعى مطابق با حقیقت. خوب، شخصيتهاى شما تا جا ئى که توصیف میشوند به اندازۀ کافى نوعى هستند؛ اما اوضاعى که آنان را احاطه کرده و به عمل وادارشان میکند، شايد به همان اندازه اینطور نباشد. در دختر شهرى طبقۀ کارگر به مثابه توده ئى منفعل ظاهر میشود که از کمک به خود عاجز است و حتى کوششى نيز براى کمک به خود به خرج نمیدهد. تمام تلاشهائى که براى به در آوردن اين طبقه از فلاکت آمیخته به رخوتاش صورت میگيرد از بيرون است، از بالا. حال اگر اين توصيف صحیحی در حدود سال ١٨٠٠ يا ١٨١٠ در زمان سن سيمون و رابرت ئوئن باشد، نمیتواند در سال ١٨٨٧ براى مردى که قريب پنجاه سال افتخار شرکت در غالب نبردهاى پرولتارياى مبارز را داشته است چنين بنماید. عکس العمل شورشگرانۀ طبقۀ کارگر نسبت به شرایط سرکوبى که احاطهشان کرده و تلاشهای ــ بىاختيار یا نيمهآگاهانه و يا آگاهانۀ ــ آنان براى بازيافتن شأن انسانی خود، به تاريخ تعلق دارد و بنا بر همين دلیل بايستی مدعى جايگاهى در قلمروی رئاليسم باشد.
مبادا گمان کنید که دارم به شما ایراد میگيرم که چرا يک رمان صريحاً سوسياليستى (که ما آلمانيها به آن رمان انتقادى ـ اجتماعى Tendenzroman میگوييم) در مدح دیدگاههای سياسى و اجتماعى مؤلف ننوشتهايد. اصلاً چنين منظورى ندارم. هرقدر عقايد نويسنده پوشيدهتر بماند، همانقدر براى اثر هنرى بهتر است. رئاليسمى که من از آن صحبت میکنم، حتى ممکن است که علی رغم عقايد نويسنده جلوهگر شود. بگذاريد مثالى بزنم. بالزاک، که من او را از تمامی زولا هاى passées, présents et à venir [گذشته و حال و آينده] استادى به مراتب بزرگتر در رئاليسم میدانم، وقتى که در کمدى انسانى به صورت گاهشمار، تقريباً سال به سال، از 1816 تا 1848، به توصیف پیشروی گام به گامِ بورژوازىِ در حال رشد در جامعۀ نجبا (که بعد از 1815 خود را بازسازى کرد و بعد تا جائى که توانست دوباره بیرق la vieille politesse française [آداب کهن فرانسوى] را برافراشت) میپردازد، عالیترين تصوير رئاليستى از تاريخ «طبقۀ ممتاز» فرانسه، بخصوص تاریخ le monde parisien [جامعۀ اشرافی پاریس] را به دست میدهد. او شرح میدهد که چگونه آخرين بقاياى اين جامعۀ به زعم او نمونه به تدريج در برابر هجوم آن تازه به دوران رسيدۀ پولدارِ عامى تسليم و يا توسط او تطميع شد؛ چگونه la grande dame [بانوى محتشم] که بیوفايیهایش در زناشويى صرفاً شيوه ئى بود براى ابراز وجودش، که با نحوۀ تصاحباش در ازدواج کاملاً مطابقت داشت، جاى خود را به زن بورژوا داد که به خاطر زر يا زربفت به شوهرش خيانت میورزيد؛ و بالزاک حول اين تصوير اصلى، تاريخ کامل طبقۀ ممتاز فرانسه را گرد میاوَرَد که من از آن، حتى در جزئيات اقتصادىاش (نظير ترتيبات جديد اموال منقول و غيرمنقول بعد از انقلاب) بيش از مجموعِ مورخان و اقتصاددانان و آمارگران حرفهای آن دوره آموختهام. بسيار خوب، بالزاک از لحاظ سياسى لژيتيميست بود؛ اثر بزرگ او مرثیه ئی لاینقطع براى زوالِ جبرانناپذیر جامعۀ مطلوب است؛ همدردىاش تماماً با آن طبقه ئى است که محکوم به فنا است. اما با تمام اينها، طنزش هيچگاه نيشدارتر و طعنهاش هرگز تلختر از موقعى نيست که همان زنان و مردانى را که عميقاً با آنان احساس همدردى میکند، يعنى نجبا، به جنبش درمیاورد. و تنها اشخاصى که او هميشه با تحسين صريحى از آنان سخن میگويد، سرسختترين مخالفان سياسیاش هستند، قهرمانان جمهوریخواهِ Cloîtred Saint-Méry [صومعۀ سن مارى]، اشخاصی که در آن ایام (1830-36) واقعاً نمايندۀ تودۀ مردم بودند. پس، اينکه بالزاک مجبور شد برخلاف طرفداريهاى طبقاتى و تعصبهاى سياسى خود عمل کند؛ اينکه ضرورتِ زوال نجبای محبوبش را ديد و آنان را اشخاصی که مستحقِ سرنوشتِ بهترى نيستند توصيف کرد؛ و اينکه مردان واقعى آينده را در جا ئى ديد که، در آن موقع، تنها در همانجا يافت میشدند ــ من اين را يکى از بزرگترين پيروزيهاى رئاليسم و يکى از عالیترين وجوه مشخصۀ کار بالزاک کهنهکار میدانم.
در دفاع از شما بايد اذعان کنم که در هيچ جاى دنياى متمدن مقاومت به خرج ندادن و بدون حرکت تسلیم سرنوشت بودن و hébétés [خمودی] زحمتکشان بيشتر از محلۀ ئيست ئند East End لندن نيست. حال من چه میدانم که شما دلايل بسيار خوبى نداشتهايد که يک بار هم به تصويرى از جنبۀ بیتحرک زندگى طبقۀ کارگر قناعت کنید و جنبۀ پرتحرک آن را براى اثر ديگرى نگهداريد؟