اخلاق مدرنیته، مساوات طلب و کودک سالار!

در محیط های فکری و فرهنگی ایران یک روش رفتاری وجود دارد که من در آلمان نمی بینم. مخصوص ایران است و راستش بی ارتباط با روش و رفتار و اخلاق نظام حاکم نیست. بطور مثال در نحوه رفتار و رویکرد هلاکویی با مخاطبینش و مردم. نه فقط هلاکویی، الان که در اینستا بساط درس دادن و پند و اندرز به مردم پهن است و هر کس و ناکسی به خودش اجازه داده است دقیقن همینگونه رفتار کند، واکاوی آن را مهم میدانم. رد پای این اخلاق را بخصوص در رفتار با کودکان، یا حتی بزرگسالان، بطور مثال حتی در برنامه های آشپزی ایرانیها هم می بینم. اجازه بدهید یک مثال بزنم تا منظورم روشن بشود. خانمی از ونکوور به هلاکوئی زنگ میزند میگوید من مانده ام بچه ام را به چه مدرسه ایی بفرستم، انگلیسی زبان یا فرانسوی زبان. چون هرکدام مزیت خاص خودشان را دارند. باور کنید همین دو تا جمله را نگفته بود، چنان او را مورد حمله قرار داد که من جای این مادر بودم سکته میکردم. در عرض ده دقیقه که این گفتگو بطول انجامید، این زن شاید یک دقیقه حرف زد. هلاکویی حتی برای اینکه او را وادار به سکوت بکند، به او میگفت به من کلک نزن!!
آخر سر هم با برشمردن موفقیت های آکادمیک فرزندان خودش، این مادر را مرعوب و برای همیشه خفه کرد!
من در آلمان این نوع و جنس بخصوص رفتاری را نمی بینم. به جایش رفتار دیگری می بینم. بطور مثال اگر شما به یک روانشناس مراجعه کنید، موفقیت او در گرو این است که شما حرف بزنید، او گوش کند. شنونده خوب و دقیقی باشد. حرف هم که میزند، سوال میکند که شما بیشتر صحبت کنید، نه اینکه دهان شما را به زور و با ارعاب و تحقیر ببندد و خودش بالای منبر رفته، اثبات کند که آدم بهتری است از شما، فهیم تر است، عاقلتر و انسانتر است. این روش دیکتاتوری جهان سومی، این روش موعظه های بی پایان، سخنرانیهای طویل برای مخاطبان میلیونی نماز جمعه های فرضی، این روش شکست دادن مخاطب، پریدن وسط حرفش و بستن دهانش، این تصویر آموزش دهنده ترکه بدست و آموزش گیرنده مرعوب را من فقط در ایران میبینم. حتی در محیط های سیاسی اپوزیسیون، افراد وقتی بحث میکنند، جدال فکری میکنند، هدفشان به شکست کشیدن طرف مقابل، رسوا کردن و به خاک مالیدنش هست. وقتی پیروز میشوند که کل محیط، بدل به جنگل های سوخته شده باشد.
در نظام آموزشی آلمان یک چیزی حدود سی سال پیش یک انقلاب فکری صورت گرفت. بحث بسیار خوبی در سطح نظری در باره آموزش کودکان صورت گرفت. این بحث جدید میگفت برداشت جامعه بزرگسال که گویا ما به بچه ها چیزی را « یاد» میدهیم، اشتباه است. اصلن اشتباه است تصور اینکه کسی به کسی چیزی را « آموزش» میدهد. این تصور اشتباه است که پروسه آموزش یعنی پروسه ایی که یک نفر خیلی چیزها را میداند، بقیه هیچی نمیدانند، بعد این باید آنها را بنشاند و به آنها یاد بدهد. در ته پروسه هم تازه هزار جور امتحان بگیرد، ببیند آیا آموزشی که او داده را دقیقن همانجوری که او میخواهد فهمیده اند یا نه. اگر نه، رد میشوند.
بحث جدید میگفت علم، جمع بندی تجربیات و نگرش همه آدمهاست. این علم را مثل یک کیک بزرگ در نظر بگیرید که روی میزی قرار دارد که آدمها دورش میچرخند، مدام از آن برمیدارند، مدام هم به آن اضافه میکنند. به بیانی « علم» یک ماتریالی است بیرون همه ما. اینطوری نیست که در مغز شما هست، در مغز بقیه نیست. شما همانقدر برداشتی که خودت احتیاج داشتی، بقیه هم هر چقدر نیاز داشتند، برداشته اند. دوم اینکه همه آدمها شعور دارند، آموزش خودشان را دارند و سیستم خودشان را برای یادگیری ایجاد کرده اند. این ادمها مداومن از کنار این کیک رد میشوند، یک قسمتش را برمیدارند، یک قسمت به آن اضافه میکنند و می روند. یک کودک بدون ما از روزی که در شکم مادر هست، خودش سیستم برای یادگیری دارد. یک کودک تولد خودش را مهندسی کرده است. هر کودکی که بدنیا آمده یعنی بلد بوده به موقع نفس بکشد، به موقع با مادر برای متولد شدن همکاری کند. به اندازه تمام کودکان دنیا استایل بلند شدن و راه افتادن داریم. هیچ بزرگسالی روی زمین پهن نشده به یک کودک، سینه خیز رفتن که اولین ایستگاه راه رفتن میباشد را بیاموزد. کودک خودش کشف کرده، توانش را سنجیده و سینه خیز راه افتاده است. کودک داریم تخمین ریاضی میزند، مدام به راه رفتن افراد نگاه میکند، بدون سینه خیز، چون بیننده خوبی بوده، یکهو بلند میشود. کودک داریم صد دفعه امتحان میکند، زمین میخورد، بلند میشود و راه می افتد. همه این سیستم ها به نوبه خودشان اعجاز انگیزند. هیچ سیستمی به آن دیگری برتری ندارد. وظیفه بزرگسال فقط این است کنار کودک راه برود، امکان ازمایش های مختلفی را که میکند فراهم کند، فضا بسازد تا به جای فرش های گرانقیمت، روی زمین صاف و مناسب، امکان راه رفتن برای کودک وجود داشته باشد.
این بحث و این تصویر از کودک و بزرگسال، ساختمان آموزش و پرورش و مفهوم آن را تغییر داد. در یک فصلی از کتاب تعریف آموزش و پرورش در آلمان میگوید شما فقط دستیار کودکید. همین! نه ناجی هستید. نه کنترل بر او دارید. نه هیچی. فقط دستیارید. این تصور که کودک یک کوزه خالی است که بزرگسال باید با « اموزش» ان را پر کند، اشتباه است. هر کودکی با سیستم خاص خودش برای یادگیری به دنیا می آید. برای همین در مهدکودکهای اینجا، مدارس اینجا، معلم و مربی دستیار کودک است. سوال کودک برایش مهم است تا جوابهای خودش. در دانشگاهها دیگر به ندرت کرسی خطابه داریم. دانشجو باید راه بیفتد با سیستم خودش سوال پیدا کند و جوابهایی که در گروه به بحث گذاشته میشود. این دستاورد نظری کل کومینیکیشن انسانی را دمکراتیزه تر و تولرانتر کرد.
در ایران چون یک نظام دیکتاتوری عتیق داریم، یک نفر دستور میدهد واکسن نزنند، همه دنبالش راه می افتند که همین را توجیه کنند، اسمش را میگذارند پدر چون تصورشان از پدر دیکتاتور صاحب امتیاز بزرگسال در خانواده است. عین این نظام سیاسی در خانواده بازتاب یافته است. در اموزش و پرورش انعکاس یافته در محیط سیاسی و در فعل و انفعال احزاب ما، نحوه دیسکورس کردن ما بازتاب دارد. در آشپزی و فوتبال و روانکاوی و دیالوگ های شخصی نیز به همچنین!
پ.ن: اینجا در آلمان برای اینکه بچه ها یاد بگیرند کفششان را خودشان ببندند، دو تا اشتباه «ایرانیها» را نمیکنند، اول اینکه به جای کودک، کفشش را پایش کنند و خودشان ببندند. دوم اینکه پشت میز خطابه قرار گرفته یا ترکه به دست « آموزش» بدهند. خیلی راحت کفشی را در حضور بچه می بندند. یا اسباب بازی درست شده برای تمرین بستن. این یعنی اینکه به جای تمرکز روی آموزش گیرنده، امر آموزش را تغییر و در دسترس کرده اند. حالا هر کسی به قسمی که دوست دارد یاد میگیرد و گره میزند.

اینرا هم بخوانید

فال حافظ و رشد بلاهت و خرافات به جای خرد!

در همین چند روز اخیر در صفحات افراد زیادی مشاهده کردیم که نه به شوخی، …